دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

تابستان شصت و هفت

84/5/17
مدتی این مثنوی تاخیر شد ... پوزش مرا بپذیرید

این روزها مصادف است با هفدهمین سالگرد فاجعه تابستان شصت و هفت ، به همین دلیل علیرغم نیمه تمام ماندن یادداشت " سکوت مطلق" به این موضوع می پردازم
--------------------------------------------------------------------------------

درباره فاجعه فراموش نشدنی تابستان شصت و هفت در زندانهای جمهوری اسلامی تاکنون مطالب ، آمارها و خاطرات گوناگونی منتشر شده است .بنا به روایات شاهدان عینی فجیع ترین و خشن ترین وقایع در زندانهای اوین و گوهردشت تهران رخ داده است. شدت فاجعه در این دو زندان مخوف به حدی بوده است که شنیدن وقایع مربوطه از زبان بازماندگان آن مو را حتی برتن زندانیان با سابقه راست می کند
در این یاد داشت من به گزارش یادمانده های خودم از این دوران در زندان تبریز اکتفا می کنم . در زندان ، به ویژه در زندان دربسته هر زندانی با توجه به شخصیت ، سوابق و وضعیت پرونده اش برای خودش در عالم متفاوتی می تواند قرار گیرد و به همین دلیل درک فضای عمومی آن دوران میسر نیست مگر اینکه این عوالم تک به تک شناخته شوند. ممکن است دو زندانی در کنار هم روایت متفاوتی را از ماجرایی که مشترکا شاهدش بوده اند ارائه بدهند و این تعجبی ندارد. توجه به حدیث مکرر فاجعه از زبان زندانیان مختلف شاید کمکی باشد برای درک بهتر آن. من که خودم در بخشی از این وقایع حاضر بوده ام فکر می کنم درک کاملی از آن ندارم و فکر می کنم تک تک بازماندگان آن دوران لازم است یاد مانده هایشان را مکتوب بکنند. در این یاد داشت می کوشم فضای آن دوران را در حوزه بسیار محدود و بسته ای که خودم حضور داشتم بازسازی کنم ، اما طبیعی است که علیرغم تلاش برای گزارش مقرون به واقعیت،گذر زمان و احوالات وشرایط امروزی من تاثیر خودش را برآن گذاشته باشد

--------------------------------------------------------------

در دوره قبل از پذیرش قطعنامه در بند در بسته چهار زندان تبریز اتاق ما دارای سهمیه روزنامه جمهوری اسلامی بود و ظهرها هم از بلندگوی بند اخبار ساعت 2 رادیو پخش میشد.پخش گزارش نماز جمعه، برنامه درسهایی از قرآن قرائتی ، دعای کمیل و سخنرانی های خمینی هم جزء برنامه های روتین تبلیغاتی توابین بود

در ماههایی که جنگ رو به پایان میرفت از مطالب روزنامه جمهوری اسلامی و اخبار رادیو به خوبی نمی شد جریان واقعی اوضاع جنگ را فهمید و به وضعیت وحشتناک جبهه ها پی برد.فکر می کنم که از اویل خرداد شصت و هفت بود که حملات پی در پی عراق برای باز پس گیری مناطق تحت اشغال ایران آغاز شد و درچند حمله سریع بسیاری از مناطق مذکور از کف ارتش و سپاه خارج شد. یادم می آید که در یکی از تحلیلهای روزنامه جمهوری اسلامی این نظریه القاء میشد که این عقب نشینی ها برنامه ای تاکتیکی از سوی فرماندهان جنگ ایران و حرکاتی است حساب شده است و شکست ایران یا پیشروی عراق محسوب نمی شود. اولین بار من ضعف و شکست را دریکی از سخنرانی های رفسنجانی در نماز جمعه احساس کردم. پس از بازپس گیری فاو توسط ارتش صدام ، رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه اشاره کوتاهی به این ماجرا کرد و سعی نمود آنرا کوچک و کم اهمیت جلوه دهد و بلافاصله درحالیکه آب در دهانش افتاده بود به توصیف وسعت و اهمیت مناطقی که در ماجرای حلبچه نصیب ارتش اسلام شده بود پرداخت.آشکار بود که آقایان بشدت در موضع ضعف هستند و این توصیفات ، که رفسنجانی در بیان و آب و تاب دادن به آنها استاد بود ، برای روحیه دادن به شکست خوردگان است .ماجرای از دست رفتن فاو در اخبار بشدت پنهان داشته شده بود و برای اولین بار، شاید یکماه بعداز واقعه، در یکی از برنامه های دعای کمیل که معمولا با ضجه و فریاد و ناله همراه بود در توصیف اوج فداکاری سربازان اسلام زیر ضربات سنگین لشکر کفر و بمباران شیمیایی فاو برای ما معلوم شد که فاو را از دست داده اند. هفته بعد از آن رفسنجانی ،که در آنزمان سخنگوی اصلی جنگ بود، در مصاحبه ای گفت که هدف ما بدست آوردن قلوب مسلمانان است نه تصرف زمین ، و به طور تلویحی اشاره کرد به برنامه ای برای عقب نشینی های برنامه ریزی شده از مناطق عراقی تحت تصرف ایران و شاید یکی دو مورد هم به چنین اقداماتی دست زدند. به گفته رفسنجانی زمینهارا پس میدادند تا قلبها را تصرف کنند

همین اطلاعات به شدت فیلتر شده مرا به این نتیجه رساند که آقایان می خواهند جنگ را پایان دهند ، اما معلوم نبود صدام بپذیرد. نحوه پایان جنگ با ادامه حیات جمهوری اسلامی و اینکه صدام نخواهد مجددا تجربه سال پنجاه و نه را تکرار کند معمای پیچیده و مبهمی بود که ذهن من نمی توانست آنرا با اطلاعات موجودم حل کند. تصورم این بود صدام اکنون در موضع قدرت است و شکست را برجمهوری اسلامی تحمیل می کند و رژیم بشدت تضعیف می شود. فکر می کردم تاثیر این وضعیت برما زندانیان سیاسی این خواهد بود که فضای سیاسی- امنیتی بازتر شود و فشارها کاهش پیدا کند

در همین دوره فضای بیرون از زندان هم بسیار ملتهب بود. بخاطر دارم در یکی از ملاقاتهای تیرماه مادرم که بشدت نگران بود می گفت می خواهیم فرار کنیم. پرسیدم چی شده که میخواهید فرار کنید ، گفت صدام داره میاد و همه میگن میخواهد شهرها را بمباران شیمیایی کند ، منهم به خنده گفتم که صدام اینکار را نمی کند نگران نباشید

بالاخره در یکی از روزهای پایانی تیر ماه وقتی توابین اخبار ساعت دو را باز کردند گوینده با التهاب خبر پذیرش قطعنامه پانصدو نود وهشت شورای امنیت را از سوی جمهوری اسلامی اعلام کرد.علامت سوال و ابهام و التهاب در چهره زندانیان و بیش از همه توابین آشکار بود.آیا واقعا جنگ تمام میشود؟بعد چه خواهد شد؟ بر سر زندانیان چه خواهد آمد؟ وضعیت زندانیان بهتر خواهد شد یا بدتر؟ یادم می آید قبل از پخش این خبر تواب مامور توالت در اتاق را زد و گفت که آماده رفتن به دستشویی به شویم و وقتی این خبر پخش شد همه بی حرکت ایستاده و به خبر گوش میکردند. یکی از زندانیان مجاهد غیر تواب ،اگر درست یادم مانده باشد بنام ستار منصوری ، که بگفته تقوی هشتاد درصد اصلاح شده بود و بیست درصد ناخالصی داشت و به همین دلیل در اتاق ما زندانی بود تا یا سمت هشتادش بشود صد و یا سمت بیستش ، در تخت خودش دراز کشیده بود و مسواک درد دست درحالیکه چشمهایش تقریبا گردشده بودبه این خبر گوش میکرد و تند تند به صورت من نگاه میکرد تا علایمی از برداشتم را با حرکات چشم و صورت به او مخابره کنم و ناخودآگاه با تکان دستها و حالت چشمهایش می پرسید که حالا چه خواهد شد؟

فردای آنروز هم اعلامیه پر سوز گداز خمینی و اعلام نوشیدن جام زهر از رادیو پخش شد که باز همه با حیرت و در سکوت گوش کردیم بدون اینکه کلامی در این مورد بتوانیم بگوییم یا اظهار نظری و پرسشی. همه در فکر و منتظر. هاله علامت سوال بزرگی تواب و غیر تواب را به یکسان در بر گرفته بود و شاید پس از سه سال که از عمر بند در بسته چهار می گذشت برای نخستین بار توابین و غیر توابین در فضای احساسی مشترکی قرار گرفته بودند و همه باهم انتظار می کشیدند. بیاد ندارم که آیا در آن چند روز برخوردی بین توابها و غیر توابها صورت گرفت یانه ؟ روز بعد خبر دادند که صدامیان کافر مجدد به خاک مقدس جمهوری اسلامی تجاوز کرده اند دوباره فضای جنگی و سرودهای مهیج و دعوت به دفاع از اسلام و وطن بر رادیو حاکم شد. چند روزی همین فضا حاکم بود و خبری داده نمی شد از اینکه مجاهدین خلق هم جبهه گشوده اند و فروغ جاودان راه انداخته اند و در نزدیکی کرمانشاه هستند و اینان نیز با مرصادشان به مقابله رفته اند. آنچه ما از اخبار می شنیدیم تجاوز مجدد صدام بود. باردیگر نگرانی و التهاب و خوف از آینده نا معلوم.نمیدانم دقیقا چرا نگران بودیم ، آیا فکر می کردیم شرایط بند در بسته بدتر خواهد شد ، اعداممان خواهند کرد ، صدام شهرها را بمباران شیمیایی خواهد کرد؟ در چنین شرایطی ابهام و عدم امکان پیش بینی فردا خود مایه رنج و عذاب و استرس بود. وقتی زندانی در بدترین شرایط قرار دارد ولی می تواند فردا را پیش بینی کند آرامش بیشتری دارد تا زمانیکه نمی تواند آنرا پیش بینی کند

این وضع تا روز جمعه (احتمالا اولین جمعه مرداد ماه ) ادامه داشت.ساعت سه بعد از ظهر جمعه ، وقتی ما در حیاط داغ از آفتاب تیز و سوزان مرداد مشغول هواخوری یکساعته روز مان بودیم ، خطبه های نماز جمعه آنروز که فکر میکنم امام جمعه اش موسوی اردبیلی بود از رادیو دفتر نگهبانی بند پخش میشد و همه به دقت گوش می کردند.موسوی اردبیلی در بررسی مساله پذیرش قطعنامه و تجاوز مجدد صدام پرداخت به ارتباط این قضیه با زندانها واینکه در همین مدت در بعضی جاها زندانی ها به زندانبانان حمله کرده اند و تحرکاتی صورت گرفته است و این یعنی زندانیان با متجاوزین در ارتباط هستند

شنیدن این جملات زنگ خطر را برای ما بصدا درآورد و معلوم شد اتفاقاتی در زندانها در حال وقوع است که قطعا خوش نیست . چه حوادثی در شرف وقوع است ؟ چه میخواهند با ما بکنند؟ چه ارتباطی بین حملات پس از قطعنامه و زندانیان سیاسی وجود دارد؟ رنگ از رخ توابین پریده بود.درحال قدم زدن درحیاط علی نمازی مسئول بند را در راهرو بند دیدم که با دهان نیمه باز کنار در نگهبانی سخنرانی موسوی اردبیلی را گوش می کند.زندانیان غیر تواب سعی می کردند خود را بی تفاوت نشان دهند ولی پریشانی در چهره همه هویدا بود. قبل از اینکه هواخواری ما تمام شود در بند به صدا در آمد و یکی از مامورین حفاظت اطلاعات زندان وارد شد و به دفتر بند رفت موقع برگشت رادیوی دفتر نگهبانی بند را در دست داشت و آنرا با خود برد. شبها معمولا توابین در دفتر نگهبانی و دخمه های خود به تلویزیون نگاه می کردند، آنشب صدای تلویزن هم نمی آمد . وقتی برای رفتن به دستشویی نوبت بعد از شام از اتاق خارج شدیم در دفتر نگهبانی باز بود و من دیدم که تلویزیون کوچک مامورین ،که همیشه روی تاقچه چوبی کنار در قرار داشت، سرجایش نیست . معلوم شد آنرا هم برده اند، این یعنی اقدام برای قطع کامل ارتباط خبری و عدم اطمینان حتی به توابین و مامورین و اینکه عملیات خیلی مهمی در حال انجام است. در اتاقها و راهرو بند سکوت مرگباری حاکم شده بود ، خبری از شوخی ها و سرو صدای توابین در راهرو و دخمه ها نبود. داخل اتاق هم بر خلاف معمول کمتر صحبتی صورت می گرفت و اگر هم صحبتی شروع میشد خیلی کوتاه بود و طرفین دوباره به لاک خود فرو می رفتند

روزنامه جمهوری اسلامی را معمولا حوالی ظهر و قبل از ناهار تحویل اتاق میدادند (این روزنامه برای من همیشه سمبل بند دربسته و زندان بوده است و در حال حاضر هم هروقت در دکه روزنامه فروشی ها آنرا می بینم یاد زندان و بند دربسته می افتم) اما فردای آنروز که روز شنبه بود و همه برخلاف همیشه با التهاب منتظر آمدن روزنامه جمهوری اسلامی بودند تا بفهمند چه تحولاتی رخ داده تا عصر روزنامه نیامد. انتظار آمدن روزنامه همه را بی تاب کرده بود و هربار که در باز میشد وتوابی وارد میشد همه نگاه میکردند ببینند که روزنامه ای دردست دارد یانه ، تااینکه یکی از زندانیان طاقتش تمام شد و سراغ روزنامه را از تواب مامور اتاق گرفت و او در پاسخ گفت که روزنامه دیگر نمی آید.این هم بر التهاب و نگرانی افزود. ساعتی بعد در اتاق باز شد و علی نمازی به ستار منصوری اشاره کرد و او لباس زندانش را پوشید و با نگرانی از اتاق بیرون رفت. احضار او در این وقت روز مشکوک می نمود و همه با نگرانی و اضطراب نظاره گر خروج او از اتاق بودند. آخرین نگاه او یادم است ، وقتی داشت از اتاق خارج می شدنیم نگاهی به تختش انداخت و سرش را برگرداند و بیرون رفت. ستار آدم بسیار مرتب و نظیفی بود و همه وسایلش را با دقت و نظم و ترتیب خاصی در جای معین خودش می گذاشت . فکر کردم شاید نگاهش بخاطر اطمینان از مرتب بودن تختش است. ستار تا زمان خاموشی برنگشت، فردای آن روز و روزهای بعدهم برنگشت. چند روز بعد توابها وسایلش را جمع کردند وبردند و ما فهمیدیم که او اعدام شده است. فضای بی خبری همه را می آزرد ، و همه این احساس را داشتند که طناب دار بر بالای سرشان آویزان است.فکر می کردیم که ملاقاتمان را هم قطع بکنند (از قرار معلوم دراین دوره در تهران حدود سه ماه ملاقات زندانیان قطع شده بوده ) ولی در کمال تعجب روز سه شنبه برای ملاقات دوهفته یکبارمان احضار شدیم ولی نتوانستیم از خانواده ها هم کسب خبر کنیم و نمی خواستیم هم آنهارا نگران کنیم و سعی می کردیم خود را سرحال نشان بدهیم

بعد از حدود دویا سه هفته صدای تلویزیون توابین به گوش رسید و برای اولین بار موجب احساس آرامش خاطر غیر توابین شد ، چون نشان میداد که اوضاع بدتر از این نمی شود و شاید هم روبه بهبود است. فردای آن روز من به شوخی به هم اتاقی ها گفتم که امروز روزنامه میدهند، و وقتی ظهر در باز شد و تواب مامور راهرو روزنامه جمهوری اسلامی را روی نرده تخت آویزان کرد زندانی آن تخت تقریبا جهید و روزنامه منحوس را با خوشحالی برداشت و با تعجب به من گفت از کجا فهمیدی؟ من هم تعجب کردم که چرا او ارتباط بین رفتن باهم رادیو و تلویزیون و روزنامه را با برگشتنشان متوجه نشده و شاید هم دیشب صدای تلویزیون را نه شنیده است

علیرغم بازگشت روزنامه و اخبار به تدریج فشار توابین بر غیرتوابین افزایش یافت و مکررا زندانیان احضار می شدند و مژده اعدام قریب الوقوعشان را از توابین می شنیدند.و از آنها خواسته می شد برای نجات هرچه زودتر توبه نامه نوشته و مصاحبه نمایند (در چند مورد هم موفق بودند).مرا در این مدت به این منظور احضار نکردند ولی یکبار به بهانه ای کاملا جزئی و الکی در اتاق درگیری راه انداختند و مرا به دخمه کشاندند و علی نمازی دریک حالت عصبی با مشت به من حمله کرد و گفت که بزودی اعدامت می کنند و به سزای اعمالت میرسی . من با خونسردی گفتم کاملا محتمل است که مرا اعدام بکنند اما خودت هم میدانی که علیرغم ریاست توابین احتمال اعدام تو از من بیشتراست ، ممکنه اول ترا اعدام به کنند و بعد مرا. در کمال تعجب دیدم که رنگ و رویش پرید و با عصبانیت فریاد کشید نخیر اینطور نیست دادگاه انقلاب و اطلاعات کاملا به ما اطمینان دارند، این حکم اعدام تو است که صادر شده و همین روزها اجراء میشود. متوجه شدم که بیچاره علیرغم هارت و پورت و الدرم بلدرم بشدت وحشت زده است و این عملیات ترس آفرینی هم پوشش یا درمان وحشت های او و سایر توابین است و شاید هم فکر می کنند با به اعدام فرستادن امثال من خطر مرگ را از خود دورتر می کنند

بتدریج در لابلای خبرها عملیات مجاهدین و عملیات متقابل جمهوری اسلامی (مرصاد) را متوجه شدیم و رابطه اعدام زندانیان با این قضایا آشکار گردید.اما بازهم از ابعاد گسترده فاجعه خبر نداشتیم . در این روز ها مکررا موقع رفتن به هواخوری میدیدیم که مقداری وسایل در راهرو انباشته شده و روی آنها پتو کشیده شده است و دریک مورد از یکی از لباسهایی که از زیر پتو بیرون آمده بود فهمیدم که این وسایل مال کاظم رهنماست که ماجرای فرار از زندانش را در یادداشت های قبلی توضیح داده ام و معلوم شد که او را هم اعدام کرده اند. از اعدام زندانیان در آن موقع من همینقدر با خبر شدم و بتدریج و بخصوص بعد از عفو عمومی زمستان شصت و هفت ابعاد فاجعه برایمان روشنتر شد. ولی ابعاد عظیم و واقعی این فاجعه تا زمانی که از زندان آزاد نشده بودم و ماجراهای زندانهای تهران را از زبان شاهدان عینی بازمانده از آن دوران نشنیده بودم برایم قابل درک و باور نبود. امروز هم با وجود گذشت هفده سال هر وقت به این ماجرا فکر می کنم برایم عجیب می نماید که چگونه کسانی می توانند چنین فاجعه ای را بیافرینند؟

بعد از عفو عمومی و رفتن توابین و باز شدن نسبی فضای بند در بسته بود که نخستین روایات را در مورد اعدام سایر زندانیان سیاسی تبریز و دیگر ماجراهای آن دوره شنیدیم، بعدها با برچیده شدن بند دربسته و اختلاط همه زندانیان سیاسی باقی مانده از قبل از عفو عمومی و زندانیان جدید میزان اطلاعات مان از وقایع آن دوره بیشتر شد

در اتاقی که کاظم رهنما در آن زندانی بودن بعد از انتقالش به بند انفرادی توابین پتوی سیاهی را جلوی تختش آویزان کرده و کاغذی را هم رویش چسبانیده بوده اند که رویش نوشته شده بود انا لله و انا الیه راجعون ، اینست عاقبت منافقین

در زندان تبریر بر خلاف زندانهای تهران عملیات اعدام بصورت فوری و دسته جمعی نبوده و بصورت انفرادی و بتدریج صورت می گرفته است. از قرار زندانیان ابتدابه سلولهای انفرادی اطلاعات برده شده اند و پس از بازجویی تعدادی به بند عمومی برگشته و تعدادی دیگر به بند انفرادی زندان منتقل شده اند و سپس هیئتی از تهران برای تشخیص درجه نفاق و محاکمه زندانیان در دادگاه انقلاب مستقر شده و هر روز چند نفر از زندانیان منتقل شده به بند انفرادی را بازجویی ، محاکمه و به پای چوبه دار فرستاده اند. بنا به روایات متعدد اعدام زندانیان تا مهر ماه در تبریر ادامه داشته است. با محاسباتی که بعدا انجام دادیم نتیجه گرفتیم که در زندان تبریز تعداد اعدام شدگان شصت الی هفتاد نفر و همگی از مجاهدین خلق بوده اند و از قرار قبل از اینکه مرتدین مارکسیست نوبتشان فرا برسد دستور لغو عملیات از تهران صادر شده بوده است. از این تعداد حدود بیست نفر زندانیان مجاهدی بودند که در سال شصت و شش از زندان ارومیه به زندان تبریز تبعید شده بودند

پس از خلع منتظری از نیابت نایب امام زمان ، احمد خمینی کتابچه ای نوشت با عنوان رنجنامه که طی آن با لحنی گلایه آمیز و تاسف بار مجموعه وقایعی را که به خلع منتظری انجامیده بود تشریح کرده و عمل خلع او را توجیه کرده بود. این رنجنامه بصورت ضمیمه روزنامه جمهوری اسلامی در اختیار ماهم قرار گرفت و ازطریق نقل قولهای آن متوجه شدیم که منتظری با اعدام های سال شصت و هفت صراحتا مخالف کرده بوده و طبق همین نقل قولها از نامه های وی خمینی پس از تهاجم مجاهدین حکم اعدام منافقین و مرتدین زندانی را صادر کرده بود.در راستای اجرای این حکم هئیت های ویژه ای تشکیل شده بوده که کارشان تشخیص منافقین و مرتدین داخل زندان بوده است. یعنی هریک از زندانیان مجاهد اگر منافق تشخیص داده می شدند اعدام می شدند و هریک از زندانیان مارکسیست هم که مرتد تشخیص داده میشدند محکوم به اعدام میشدند. بنا به روایات درتهران هریک از زندانیان که پیش این هئیت برده میشدند حکم شان با سمت خروجشان از اتاق مشخص میشده است. یعنی اگر زندانی محکوم به اعدام میشده به سمت چپ می بردند و اگر از مرگ نجات می یافت به سمت راست

در سال شصت و نه نمیدانم به چه دلیلی روزی مرا به دادگاه انقلاب احضار کردند، در راهرو دادگاه بازجوی اولیه ام مرا دید و بطرفم آمد و گفت تو هنوز زنداه ای ؟ تاسف کاملا درچهره اش آشکار بود ، تاسف از زنده بودن من و نفرت از من و پنهان نمی کرد. گفت افسوس که آن موقع از دستمان قسر در رفتی . ما لیست شما را برای تائید اعدامتان به تهران فرستاده بودیم ولی کار تمام شد، ولی فکر نکن که از خطر جسته ای . در اولین فرصت به حسابت می رسیم. هنوز هم علت نفرت عمیقش را نسبت به یک زندانی دربند درک نمی کنم. علیرغم این در همان موقع هم نسبت به او احساس نفرت نمی کردم. نمیدانم چرا

۵ نظر:

Ali Shabdar گفت...

بگویید در تهران چه گذشت. شرمنده اگر ذهنتان با یاد آوری آن روزها مشوش می شود، اما بنویسید که جوانهایی که که سالهای جنگ، کارتون تماشا می کردند بدانند داخل دیوارهای آهنی سانسور و تظاهر حکومت اسلامی چه می گذشت

ناشناس گفت...

به قول تولستوی که میگوید از چیزهایی سخن بگو که از آن صحبت نمیشود

لطفا نحوه اعدام زندانیان را در زندان گهردشت توضیح دهید اصلا چرا این اتفاق افتاد آیا آنها مستحق چنین برخوردی بودند....توجیه قاتلان چیست؟

ناشناس گفت...

از اعدامیان مجاهد آن دوران سیاه چه کسانی خاطرتان هست


زنده باد مجاهدین راه ازادی مرده باد ارتجاع

شادی گفت...

با سلام
ما در حال تحقیقی جامع درباره کشتار 67 در زندان های شهرستان ها هستیم. ممنون می شوم اگر بتوانید تماس بگیرید تا بتوانیم سئوالاتمان درباره تبریز را از شما بپرسیم.
شادی صدر

ناشناس گفت...

دربندچهارزندان تبریز یک انسان فرهیخته وفدایی وچپ با اعتقاد راسخ به عقاید سوسیالیستی اش بنام مجتبی مطلع سراب نیزاعدام شد