سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

سکوت مطلق -3

6
در مجددا اما به آرامی باز میشود، هروقت وسط روز در باز می شود همه نگران می شوند و میخواهند بفهمند چه ماجرایی درحال رخ دادن است . هر دری که غیر منتظره باز شود می تواند مبداء وقوع حوادث تلخ و دردناکی برای یک یا همه زندانیان اتاق باشد. اینبار تواب تیمور علیزاده است که بی صدا سرش را داخل اتاق می کند و اطراف را نگاه می کند ، بازهمه نگران هستند که توابها حالا دیگر چه نقشه ای کشیده اند.چشمش که به من می افتد لبخند معنی داری بر لبانش نقش می بندد و با انگشت اشاره مرا به بیرون فرا میخواند. علامت تعجب در نگاه همه پیداست ، منهم تعجب می کنم چون توابهای مباحثه گر ، که تیمور علیزاده هم یکی از آنهاست ، سراغ من نمی آیند. حالا چه شده که او به سراغم آمده ؟

از تخت پائین می آیم ، دمپایی پلاستیکی ام را از لابه لای دمپایی های دیگران پیدا کرده بپا می کنم و از در اتاق خارج میشوم. تواب علیزاده با صدای بسیار آرامی مرا به دخمه هدایت می کند. سکوت بشدت توسط توابین رعایت می شود و هیچکس در داخل اتاقها از رفت و آمد و ماجراهای خارج از اتاق کوچکترین اطلاعی پیدا نمی کند مگر در زمانی که کتک کاری بشود و کنترل اوضاع از دست توابها خارج شود و یا اینکه به عمد بخواهند با هیاهو جو ارعاب ایجاد کنند.در دو بخش شرقی و غربی بند چهار بین دو اتاق انتهایی دو اتاقک وجود داشت که به علت کوچکی به دخمه مشهور شده بودند ولی به مرور این لفظ برای اغلب زندانیان داخل اتاق مفهوم رعب آوری پیدا کرده بود. دخمه غربی مقر فرماندهی رئیس التوابین بند بود و او شبها هم در آنجا تنها می خوابید ، دخمه شرقی هم که یک تخت سه طبقه به سختی درآن جای گرفته بود محل خواب سه تن از توابین و در عین حال اتاق مباحثه ، بازجویی ، شکنجه و کتابخانه توابین هم بود.اگر یکی از زندانیان به دخمه برده می شد یا برای مباحثه و تحت فشار قرار گرفتن بود و یا برای بازجویی و شکنجه

تیمور علیزاده در دخمه را باز می کند و من وارد می شوم و سپس خود ش وارد می شود و در را می بندد و مودبانه تعارف به نشستن می کند و از فلاسکی که زیر تخت است یک چایی هم برای من می ریزد.من هیچ نمی گویم او من و من می کند و میخواهد باب صحبت را باز کند ، مستقیم به چشمانش نگاه می کنم و منتظر می مانم ، این حرکت من او را آشفته می کند . او انتظار دارد سوالی بکنم تا شروع کند ولی من همچنان ساکت به چشمانش نگاه می کنم و برای نخستین بار در قیافه اش دقیق می شوم.چشمانش به زردی گرایش دارد و بیشتر شبیه چشم گربه است ، موهای فر فری روشنی دارد که در وسط ریخته و سری نیمه طاس و براق برایش درست شده ، پوست صورتش متمایل به قرمز است ، ازآن پوستهای روشنی است که به سرعت زیر آفتاب می سوزند.سنش چهار پنج سالی از من بزرگتر بنظر می رسد از قرار از افراد تئوریک گروه بر باد رفته اش بوده و علیرغم توابی احساس تئوریسنی در وجناتش هنوز هویدا است.او هم مثل من یک سالی از محاکمه اش می گذرد و بلاتکلیف است و بقول خودش مثل من زیر اعدام است

شروع می کند ، خب آقای قهرمان مرغ هم چنان یک پا دارد؟ جواب میدهم آقای تواب شما با اینهمه ادعا هنوز یاد نگرفته ای مودبانه حرف بزنی ؟ انتظار این پاسخ را ندارد و زبانش تقریبا بند می آید و سرخ میشود. صدایش را صاف می کند و دوباره شروع می کند و می گوید چرا همه اش در حالت گاردی؟ معمولا کسانی این حالت را دارند که حرفی برای گفتن ندارندو از بحث می ترسند. می خواهد مرا تحریک به پاسخگویی و شرکت در بحث بکند.می گویم حتما نظر مرا در مورد توابها میدانی ، اگر نمیدانی تکرار می کنم که من شما را و تشکیلات تان را به رسمیت نمی شناسم تا طرف بحث با من باشید ، شما هم مثل من زندانی هستید . اگر می بینی که در این تشکیلات مقررات تحمیلی شما را تحمل می کنم علتش فقط اینست که زورم نمی رسد. اگر بتوانید بلایی سرم بیاورید که مجبور از بحث با شما شوم آنوقت هم آن کاری که انجام میدهم بازهم بحث نیست و درهمان موقع هم شما را به رسمیت نمی شناسم. می گوید چقدر بدبینی بابا من به عنوان مامور تواب با تو نمی خواهم بحث کنم بلکه خودم شخصا می خواهم بحث کنم . می گویم که اگر حرف دیگری ندارید من میروم سرجایم، شما صلاحیت بحث ندارید و بهتر است زندانبان و شکنجه گر باقی بمانید که برایتان برازنده تر است، و ماجرای نیمه شب زمستان گذشته در حیاط بند چهار را و نقشش را درآن ماجرا یاد آور شدم و گفتم شما این هستید ، همان بمانید و ادعای بحث و منطق نکنید که کسی از شما قبول نمی کند .باخشم دندانهایش را به هم فشار می دهد و می گوید من میخواهم کمکت کنم ارزش ندارد جانت را بیخود هدر دهی رهبران همه گروهها تسلیم شده اند تو چرا خودتو میخواهی الکی بکشتن بدهی . پاسخ نمی دهم و فقط به چشمانش نگاه می کنم . با استیصال پا میشود و راه می افتد و منهم به دنبالش و به اتاق بین الموالین برمی گردم

وارد که می شوم استفهام را در چهره های زندانیان می بینم و درهمان ورودی در که نقطه کور تواب مامور بود با اشاره کوتاهی می فهمانم که مساله مهمی نبوده و از تخت بالا رفته و سرجایم دراز می کشم این ماجرا بیش از ده دقیقه طول نمی کشد ولی فکر کردن در مورد آن و سایر ماجراهای مرتبط با آن تا ظهر مرا از محیط اتاق خارج می کند. به یاد نخستین توابی می افتم که مامور شده بود سر بحث را بامن باز کند. فکرمی کنم پس از یکسال تنهایی در سلولهای انفرادی اطلاعات سپاه بود که در سلول باز شد و یکی از توابین اصلی که با اسم مستعار یداله فعالیت می کرد و در باز جویی زندانیان تازه وارد هم گاهی شرکت داشت وارد شد و دم در سلول نشست و خواست بحث را با من شروع کند . گفت فکر نمی کنی که راه اشتباه رفته اید و بیخود خودتان را بخطر انداخته اید؟ در همان لحظه متوجه شدم که نباید به اینها اجازه باز کردن سر بحث را بدهم. وقتی زندانی وارد بحث با این مامورین می شود فرایند بی پایانی شروع می شود که اهداف معین و برنامه ریزی شده ای را تعقیب می کند . این آدمها اعتقادی به بحث و مباحثه ندارند. بحث برایشان وسیله ای است برای خسته کردن و بدام انداختن زندانی . یکسال یک نفر را در انفراد و تنهایی مطلق در سلولهایی به اندازه یک قبر نگه میدارند ، اجازه ملاقات با خانواده اش را نمی دهند، اجازه تابیدن نور خورشید بر بدنش و حتی تنفس در هوای آزاد را نمی دهند،از اطلاعات و اخبار و مطالعه محروم می کنند و باقی قضایا و ناگهان به فکر بحث می افتند. همانند گرگهای گرسنه ای هستند که طعمه خود را در مسیرهای طولانی آنقدر تعقیب می کنند که خسته و و امانده بر زمین بیفتد و آنگاه بر پیکر نیمه جانش هجوم می آورند و تکه پاره اش می کنند. هدف این گونه بحث ها این است که ارزیابی بکنند که رفتار گذشته تا چه حد در خسته کردن زندانی موثر بوده و چه ترفندهای دیگری باید بکار بگیرند که به هدف اصلیشان نزدیکتر شوند. با دریافت این نکته اساسی فوری و بدون تعارف گفتم که با شما بحثی ندارم. در مقابل استدلالهایش گفتم که شماهم مثل من زندانی هستید ، اگر بازجو ازمن سوالی داشته باشد و من هم به سوالش پاسخی داشته باشم بحثی ندارم ولی شما را به عنوان بازجو و طرف بحث به رسمیت نمی شناسم.گفت که مرا بازجوی شما فرستاده ، خیلی محترمانه و رسمی گفتم به ایشانهم بفرمائید که من از پاسخگویی به سوالات زندانیان تواب و بحث با آنها معذورم.این اولین و آخرین باری بود که در اطلاعات سپاه توابی به سراغم می آمد. با این موضع گیری بدون مقدمه یک استراتژی اساسی در ذهنم شکل گرفت که تا آخرین روز زندان راهنمای عملم شد.با این روش فشار روانی و عصبی بسیار کمتری را نسبت به دیگران احساس می کردم و بکار بستن همین استراتژی بود که توابها را در موضع انفعال قرار می داد و آزادی عمل در حوزه فکری رابرایم فراهم می ساخت. بعدها من این استراتژی را به اشکال دیگر در بحث با مامورین اطلاعات هم بکار گرفتم که بازهم نتیجه خوبی داشت که درجای خودش خواهم نوشت

البته خود این روش هزینه های سنگین دیگری داشت ازقبیل طولانی ترشدن دوران سلول انفرادی و زندان دربسته ، سنگین تر شدن حکم صادره و مدت زندان و غیره

ازاین افکار که خارج میشوم متوجه می شوم که اتاق همچنان بوی گند میدهد و هواکشهای بند همسایه با صدای گوشخراش با جدیت و بدون خستگی مشغول کارند

۱ نظر:

ناشناس گفت...

bA etela Ati ke shoma dardid aya dar tama me shahr ha vazee yat in goone boode ast? be che me zan in kar ha tarahee shode bood va che ghadar ebtekar!!! e mas oolin zendan dar An naghsh dasht? hadaf danes tan e in ast ke aya yek marka ze vahed in kar ha ra tarahee me karde va ya tore deegari boode ast.